سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
باران نگاه
 
 

زندگی من و تو به بچه هایی وابسته است که باعث شادی در زندگی هستند، بچه هایی که می توانند دنیای هر خانواده را پر از نشاط و خوشی کنند؛ بچه هایی که زندگی تک تک ما به آنها وابسته است و هر خوشی آنها ما را خوشحال می کند وئ نگرانی آنها باعث می شود که روح و روان ما افسرده و غمگین شود.

در یکی از روستا های دور افتاده ی عشایر شهرستان ایذه (استان خوزستان) در مقطع ابتدایی مشغول به تدریس هستم، برای نخستین باری که وارد آن روستا شدم تنها چیزی که بارز و آشکار بود، فقیرانه زندگی کردن مردمی ساده و بی آلایش عشایری که وقتی به آنها نگاه می کردی، چشمانشان پر از زحمت بود و دست های پینه بسته ی آنها نوید تلاش و تکاپو در امر زندگی را می داد. برای نخستین روز که سر کلاس حضور یافتم، نگاه دختری از میان دانش آموزان مرا متوجه خود ساخت! نمی دانم چرا یک دفعه میان آن همه دانش آموز تنها متوجه ی آن شدم، شاید ماسکی بود که به صورت داشت و با چشمان معصوم و پاکش نگاه می کرد؛ انگار که می خواست حرف های ناگفته ی خود را با وجود زدن آن ماسک سفید بر صورت زیبایش به من بگوید و شاید هم خود آن ماسک سفید نوید یک خبر مهم در مورد آن دختر را به من می داد.

در همان نگاه اول دلم فروریخت، کمی نگران شدم و برای چند دقیقه فقط به او نگاه می کردم، دانش آموزان متوجه نگاه من شدند و همگی به طرف فریده نگاه کردند. یکی از دانش آموزان که بیشتر از همه متوجه نگاه معنی دار من شده بود با صدای رسا و بلند گفت: اجازه آقا ؟ فریده _ مریض است و ادامه داد که هر ماه به مدت دو سه هفته او را به اصفهان می برند؛ فریده با اینکه این حرف ها را می دانست ولی به صورت معصومش فقط لبخند می زد؛ هر چند که پشت آن ماسک شوم لبخند های زیبایش را نمی دیدند و لی نگاه چشمانش این حرف مرا تایید می کرد. به طرف او رفتند، لباس های زیبا و تمیزی پوشیده بود، انگار که نه انگار در روستای عشایری زندگی می کند که فاقد جاده و برق و ... بود. وقتی از او پرسیدم فریده ناراحت نیستی؛ با لحن شیرین و دوست داشتنی گفت: اجازه آقا، نه ؟! خوبم .

چند روز گذشت، ولی از فریده در کلاس خبری نبود، به یکی از دانش آموزان گفتم: چرا فریده به کلاس نمی آید؟! آقا خانواده اش به خاطر بیماری اش اجازه نمی دهند به کلاس بیاید، خودش خیلی دلش می خواهد مثل همه ی ما هر روز به کلاس بیاید ولی به خاطر بیماری اش و این که احتمال ناراحتی پیش بیاید، نمی تواند به کلاس بیاید، از آن روز به بعد فریده دو سه روزی یک بار به سر کلاس می آمد و درس هایی که اصلاً سر کلاس نبود، همه را خوب جواب می داد. ریاضی، فارسی، علوم و ... هر چه از او سوال می کردم با وجود اینکه سر کلاس نبود، بهتر از بقیه دانش آموزان جواب می داد، همیشه ساکت ولی با خنده و متانت خاص خودش به درس گوش می داد. بالاخره در یکی از روزها خبری که اصلاً به ذهنم خطور نمی کرد و دوست نداشتم در باره اش بفهمم ، مرا به خود آورد، خیلی برایم سخت بود، واقعاً روز خیلی بدی بود، دلم گرفت و خیلی ناراحت شدم، چرا که وقتی فهمیدم فریده، آن دختر زرنگ، خوب و دوست داشتنی سرطان خون دارد، بی اختیار بغض راه گلویم را بست و بعد از چند دقیقه اشک مجال نداد، سر کلاس در س بودم و دانش آموزان نیز تا حدودی فهمیدند، خواستم فریاد بزنم خدایا، خدایا ! چرا ؟!

اکنون فریده دو سه هفته، شاید چند روز سر کلاس درس حاضر می شود، ولی باور کنید در چند روزی که سر کلاس نیست، جای خالی اش مرا نگران می کند، نگرانی که مبادا فریده، برای همیشه از کلاس درس، میز، تخته سیا و . . . خداحافظی کند. نکند فریده در مقابل سرطان سر تعظیم فرود آورد، نه؟ زبانم لال! باید با او بجنگد، باید با او مبارزه کند.

خدایا به او کمک کن .

نوشته ی بالا مربوط به سال 1382 می باشد

هم اکنون فریده در دانشگاه در حال تحصیل است

 

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : چهارشنبه 91 اسفند 2 :: 11:55 صبح :: توسط : علیرضا احمدی

درباره وبلاگ
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 68970