سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
باران نگاه
 
 

و آخرین نفس های سال

نوروز

سبزه های بیرنگ

ماهیان بیقرار

و تنهایی خیال

آه . . .

چه بی رنگ است آسمان

وقتی سکوتم

تمام لحظات بی توست . . .




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : جمعه 93 اسفند 29 :: 1:46 عصر :: توسط : علیرضا احمدی

صدای اذان ظهر در مدرسه پیچیده بود، دانش آموزان بدون درنگ به طرف وضو خانه می روند، هرکدام سعی می کنند زودتر از دیگران برسند، درگوشه ای از حیاط مدرسه یکی از دانش آموزان به نقطه ای از دیوار که با این مطلب نوشته شده بود خیره شده «نماز نور چشم من است» حضرت محمد(ص) و بدون اینکه پلک هایش را برهم بزند نوشته را نشانه رفته بود، آهسته به طرف او رفتم، چشم هایش به طرف نوشته و دست هایش چادری که در درون کیفش بود نوازش میداد، گونه های خیسش نشانه از حرف های ناگفته ای بود، از او خواستم مشکلش را بگوید

نگاه دانش آموزان به طرفمان !

انگار تمام دانش آموزان از رازی که بین او و چادرش بود خبر داشتند،

آرام آرام چادر را از درون کیفش بیرون آورد و بر سرش گذاشت،

اشک هایش را پاک کرد و به طرف وضو خانه رفت . . .

آری، چادر یادگار مادرش بود، مادری که دیگر چاد پوشیدن دخترش را نمیبیند . . .

از آن روز به بعد تمامی دانش آموزان، چادر های مادرانشان را به همراه خود می آوردند و نماز جماعت مدرسه رنگ و بوی دیگری گرفت




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : جمعه 93 اسفند 29 :: 1:44 عصر :: توسط : علیرضا احمدی

در گوشه اى از حیاط  مدرسه نشسته، ساکت و تنها، به دانش آموزانى که در حیاط مدرسه بازى مى کنند، نگاه مى کند غرق در سکوت، هیاهو و صداى دانش

 

     آموزان مانع از سکوت خیره کننده او نمى شود. همه در مدرسه سر و صدا و شادى مى کنند، ولى نگاه محمد چیز دیگرى را مى گوید. سرد و مبهوت و بى رمق است.

 

     معلم دانش آموزان را صدا مى زند، بچه ها، بچه ها کمتر دنبال هم بدوید، بچه ها ساکت! محمد در کنج دیوار حیاط مدرسه فقط  نظاره گر بازى همکلاسیهاى خود است.

  

        چشمانش پر از اشک و  نگاهش به دنبال کسى است، انگار گمشده او قرار است الان  وارد مدرسه شود، هر لحظه چشمانش به  در حیاط خیره تر مى شود ، در

 

     همین هنگام که نان خشک را ازکیفش بیرون مى آورد و در دهان مى گذارد،مادر یکى از همکلاسیهایش وارد مدرسه مى شود و در مورد درس پسرش از آموزگار سؤال

     مى کند . دست محمد به طرف نخى که به کیف نایلونیش بسته بود مى رود و آن را در دهان مى گذارد و فقط نظاره گر صحبتهاى معلم و مادر همکلاسیش مى شود و با

     دست دیگر خود تکه نان خشک را از کیفش بیرون مى آورد و در دهان مى گذارد.

                جلوتر مى روم، وقتى به او نزدیک شدم سعى مى کند تکه نان را از من پنهان کند. ولى من به دنبال علت گوشه گیرى چند وقت او بودم. آخر محمد در روزهاى

      اول یکى از دانش آموزان پر جنب و جوش و شاداب مدرسه بود و زرنگ و شیطون. الان چند وقتى است که حسابى حالش گرفته از او سؤال مى کنم؟

      مى گوید: اجازه آقا:

      چند وقتى است مامانم را برده اند بیمارستان او هر شب مرا از خواب بیدار مى کند و صورتم را مى بوسد همیشه شبها پیشم مى آید. در گوشه دیگر تمام دانش آموزان

      صحبتهاى محمد با آموزگار را گوش مى دادند همه با هم به طرف محمد مى روند و دست او را مى گیرند، آموزگار او  را بغل مى کند  و همراه دانش آموزان به  طرف

      دفتر مدرسه مى روند !  چند ماهى است از این ماجرا مى گذرد ولى  محمد هنوز هم چشمانش به در حیاط مدرسه خیره مى شود و دوباره تکرار همان جملات ؟! مادرم  

      هر شب پیشم مى آید و صورتم را مى بوسد، مادرم ... 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : یکشنبه 93 دی 7 :: 2:56 عصر :: توسط : علیرضا احمدی

در گوشه ای از اطاق نشسته بودم؛ با کنترل شبکه های تلویزیون را عوض می کردم؛ بعد از چند دقیقه روزنامه ی جام جم که در کنارم بود را برداشته و تیترهای آن را یکی یکی زیر لب زمزمه می کرد؛ گوشی موبایلم در داخل کیف پلاستیکی سیاهش در کنارم بود که ناگهان صدای آهنگ مرا متوجه خود ساخت ؛ قبل از برداشتن گوشی در دلم حس خوبی بود و اینکه این زنگ تلفن در این ساعت که تقریباً 5/9 صبح روز دوشنبه بود به من نوید یک خبر مهم و خوب می داد؛ آری تلفن موبایل زنگ می خورد و من آهسته آن را بر می دارم با دیدن نام حوزه در روی صفحه مشکی موبایل خوشحال شدم و با خود گفتم: بالاخره آقای موسوی زنگ زد که روز افتتاح پایگاه را مشخص کند و به من اطلاع دهد؛ چرا که قرار بود همین هفته پایگاه را افتتاح کنیم روی دکمه سمت راست موبایل با انگشت فشار دادم و صدای از پشت گوشی بعد از احوال پرسی و معرفی کردن خود خبری دیگر به من داد و آن هم خبری که کمتر از خوشحالی افتتاح پایگاه نبود؛ صدای از پشت گوشی که گفت آقای احمدی یک اردوی سه چهار روزه ای است به طرف کرمانشاه مایل هستی که اسمت را یادداشت کنیم که در آن اردو شرکت کنی ؛ من هم بدون معطلی گفتم آری! حتماً ! و خوشحال گوشی همراهم را در جیبم گذشتم بعد از گذشت ساعتی از اینکه می توانستم برای اولین بار در اردوی که از طرف سپاه برگزار می شد شرکت کنم واقعاً خوشحال بودم. و تا روز دوشنبه هر روز خوشحالیم افزونتر می شد؛ تا اینکه بالاخره لحظه ای منتظرش بودم رسید. ساعت 5/8 شب از خانه خداحافظی کردم و دوان دوان ساک بر دوش به طرف سپاه رفتم. در بدو ورود دوستان دیگری در آنجا حضور داشتند که با دیدن آنان خوشحال شدم، هر کدام از آنها از راه سفر می گفتند و اینکه به طور دقیق نمی دانستند به چه مناطقی باید سفر کنند و کی بر می‌گردند ولی همه با چهره های شاد و خندان و با در دست داشتن کیفهای خود منتظر حرکت بودند، که بعد از لحظاتی صدای از دوستان که آقا بفرمایید سوار اتوبوسها شوید، آرام آرام و با تومائنیه از شهر خارج شدند و تابلوی خروجی شهر با این جمله «سفر بخیر! سفر خوشی را برایتان آرزومندیم» ما را راهی سفر به سوی دیار کرمانشاه و کردستان بدرقه کرد.

ساعت نزدیک 2 شب بود که وارد اهواز شدیم؛ اکثر بچه ها خواب بودند؛ بعد از گذشت ساعاتی صدای! آقا بفرمایید نماز، نماز صبح شروع شد همه را متوجه نماز صبح کرد؛ بعد از اقامه نماز؛ همه بچه ها در اتوبوس با هم در مورد سفر و اینکه به چه جاهای سفر می کنند صحبت می کردند ؛ در جلوی صندلیهای اول اتوبوس مردی نشسته بود که انگار از کاروان ما نبود؛ به او خیره شدم و از دوستم پرسیدم آن مرد که جلوی صندلی اول نشسته کیست؟! دوستم جواب داد آقای راوی و در تکمیل حرفش گفت: ایشان در طول سفر با ما خواهند بود و از وقایع و چگونگی سفر و اینکه در چه جاهای باید توقف و بازدید کنیم خواهند گفت: و بیشتر اطلاعاتش در زمینه جاهای که قرار آنجا برویم. نزدیک صبح بود که خرم آباد رسیدیم و در آن جا بعد از صرف صبحانه راوی شروع کرد به صحبت کردن و از جنگ تحمیلی و جاهای که خط سیرمان بود حرف زد و در بین صحبت‌هایش از ما سوالاتی پرسید و هر کس که به سوالات جواب می داد؛ جایزه ای به عنوان یاد بود به ایشان می داد. که من نیز از جوایز راوی بی نصیب نماندم و توانستم با جواب دادن سوال پرسیده شده از طرف راوی، یک عدد سی دی که حاوی مستندهای دفاع مقدس بود دریافت کنم. هر چه به طرف کرمانشاه نزدیکتر می شدم حس عجیبی تمام وجودم را فرا می گرفت. چرا که قبل از آن راوی کاروان گفته بود؛ تنگه مرصاد نقطه شروع برنامه هایمان است و اینکه رزمندگان شجاع و غیور اسلام توانستند در این تنگه دشمن را شکست داده و آنها را خوار و خفیف راهی دیارشان کردند، تمام بچه ها سکوت کرده بودند چرا که لحظه به لحظه به تنگه مرصاد نزدیک می‌شدیم و سکوت عجیبی تمام بچه ها را گرفته بود و فقط چشمانشان نظاره گر کناره های جاده بود؛ جاده نیز با چشمهای آنان مهربان بود و با ما همراه بود؛ به اول تنگه نزدیک شدیم؛ تابلوی بزرگی با نام مقدس مرصاد مزین شده بود که تمام نگاه کاروانیان را به طرف خود برد، در ورودی آن تعدادی از تانک های منهدم شده ی دشمن به چشم می خورد؛ وارد موزه شدیم. عکسهای که بر روی دیوار سفید زده شد بود و آهنگ موزونی که همه را به طرف اوائل انقلاب می برد، گوش‌هایمان را نوازش می داد. به طرف عکسها خیره شدم! به لباسهای شهداء در داخل ویترین شیشه ای بهترین قسمت موزه بود؛ وقتی به لباسهای داخل ویترین شهداء نگاه می کردم، تمام بدنم به خود می لرزید. عملیات مرصاد نمونه ی واقعی پیروزی اسلام بود؛ اسلامی که الان نام و آوازه آن بر تارک تاریخ می درخشد تنگه مرصاد جایگاه نام شهیدانی است که توانستند عظمتی بزرگ بیافرینند؛ آنها خون خود را اهدأ کردند تا از جان و مال و ناموسشان دفاع کرده باشند؛ آری تنگه مرصاد اولین جرقه چشمهای کاروانیان بود برای ادامه راه و دیدن دیگر مناطق جنگی.

بعد از اقامه نماز ظهر و عصر و صرف غذا در مسجد تنگه مرصاد کاروانیان به سوی کرمانشاه سرازیر شدند. در میانه های راه همه از رشادتهای رزمندگان و شهداء تنگه مرصاد حرف می زند؛ عملیاتی که واقعاً ضد انقلابها را سر جایشان نشاند. وارد کرمانشاه شدیم و از آثار باستانی طاق بزرگ دیدن کردیم و بعد از گذشت ساعتی به سوی اردوگاه سپاه نبی اکرم که 5 کیلومتری با کرمانشاه فاصله داشت به راه افتادیم وارد اردوگاه شدیم و همه ی افراد کاروانیان وارد مسجد بزرگی که در وسط اردوگاه بود شدند. بعد از اقامه نماز و صرف شام که توسط آن اردوگاه تدارک دیده شده بود، همه پای صحبتهای یکی از فرماندهان آن اردوگاه نشستیم. که واقعاً استفاده نمودیم؛ و بعد از مداحی یکی از بسیجیان همه را به طرف کربلا و بانوی کربلا بی بی زینب (س) برد. در آن نمازخانه کاروانیان دیگری از شهرهای خوزستان از قبیل بهبهان، رامهرمز، باغملک و هفتکل حضور داشتند نکته ی که در این اردو بیشتر به چشم می خورد و مورد توجه من بود حضور نوجوانان بسیجی بود که با شور و اشتیاق هر چه تمام تر مسائل سفر را دنبال می کردند.

بعد از اقامه نماز صبح راهی دیار کردستان شدیم؛ کردستانی که وقتی نام آن می آید ؛ بی اختیار بیاد رشادتهای و دلیر مردان، ایران زمین می افتیم بزرگ مردانی همچون شهید بروجردی ـ شهید دکتر مصطفی چمران شهید ابراهیم مرادی و .. . کردستانی که وقتی نام آن را می شنویم نام جنگ در ذهنمان تداعی می کند؛ جنگی که تنها کشور عراق نبود؛ بلکه کشورهای غربی و مزدورهای داخلی که با نقشه های شومشان قصد براندازی این خطه همیشه جاوید را داشتند که به حول و قوه الهی و رشادت رزمندگان بزرگ اسلام تمام نقشه های آنها نقشه بر آب شد و واژه ای جز شکست آنها را همراهی نکرد .

در کنار جاده های آن با درختان سر به فلک کشیده سپیدار و انبوهی از جنگل های بلوط و درختان پر از میوه ی سیب و گردو زیبایی دو چندانی به این خطه ی جاوید داده بودند سپیدا‌ر‌‌های که راست قامتی آنان ما را به یاد شهدا می انداخت شهیدانی که همچون سپیدارهای دیارشات استوار و راست قامت باقی ماندند و با خون خود ثمره های انقلاب را رقم زدند. سپیدارهای کنار جاده به ما می فهماند که این خطه ی همیشه سر سبز مردانی همانند سپیدار داشته و دارند مردانی که توانستند دشمن خونخوار و بی رحم را از سرزمین خود دور کنند و الان در صلح و صفا بدور از همه ی جنجال های به زندگی روزمره ی خود ادامه می دهند . اتوبوس ها آرام آرام وارد شهر زیبای سنندج که مرکز استان است شدند؛ شهری با آب و هوای معتدل با مردمی خونگرم ؛ برادران دینی ما. در ابتدای ورودی شهر تپه های سر سبز با درختان گردو و نگاه همه ی کاروانیان را به طرف خود می برد. نقطه شروع سفر ما منطقه ی عملیاتی تپه الله اکبر بود ؛ تپه ای که با خون شهیدان مزین شده بود؛ تپه ای که به گفته ی یکی از مسئولین منطقه سنندج؛ کسی که در جنگهای آن زمان حضور فعال داشته ؛ تپه شهدا و الله اکبر نام گرفت و نزدیک به 35 نفر جوانان برومند ایران در این نقطه به شهادت رسیدند. همیشه به مناسبت های مختلف بانگ الله اکبر در آن نقطه آغاز می شد و همه ی مردم سنندج آن منطقه را نماد شجاعت و دلیری سربازان و فرزندان خود می دانند بعد  از تپه از بالای آن؛ پلی بود که به گفته ی برادران سنندجی ؛ این پل شهدای زیادی را تقدیم کرد. تا دشمن نتواند از آن گذر کند و وارد شهر شود نزدیک به 40شهید سرافراز در آن پل جان خود را از دست دادند. بعد از گفتگوی دو تن از برادران سنندجی در مورد جنگ و وقایع آن در کردستان راهی اردوگاه شدیم؛ در بدو ورود اردوگاه عکس شهیدی همه را متوجه خود ساخته، همه ی نگاه کاروان به طرف آن عکس خیره شد آری عکس سردار شهید جنگلهای کردستان که به گفته ی خود مردم آن منطقه نجات دهنده ی کردستان، شهید محمد بروجردی بود. بزرگ مردی که توانست برای همیشه در اذهان مردم کردستان بماند و همیشه وقتی از او نام می برند؛ بیاد پیروزیهای خود می افتند. بزرگ مردانی که در کنار برادران دینی خود (اهل سنت) دشمنان را شکست داد و نام خود را در زمره ی نام شهدای اسلام قرار دادند. بعد از اقامه نماز و صرف نهار شب را در آن اردوگاه گذراندیم. برادران کردستانی با روحیه ای باز و روی گشاده با ما برخورد کردند و آن شب برای تک تکمان شبی پر از خاطره بود.

تنها یک روز دیگر از سفرمان باقی مانده بود و آن رفتن به منطقه پاوه بود با هماهنگی سرهنگ فالحی فرماندهی محترم سپاه و سرپرست کاروان ؛ همه خود را آماده جهت رفتن به پاوه کردند. شب قبل از خواب به فردا فکر می کردم؛ نام پاوه برایم خیلی آشنا بود، انگار سالها در آنجا بودم با خود فکر کردم، خدایا! این نام را از کجا به یاد دارم و کجا در مورد آن مطلب خواندم. ناخودآگاه به یاد زندگینامه ی شهید دکتر مصطفی چمران افتادم؛ چرا نام پایگاه روستایمان با نام این شهید بزرگوار مزیّن شده است. در قسمتی از زندگی شهید دکتر مصطفی چمران نام پاوه به چشم خورده بود. آری یادم آمد؛ پاوه نام شهری است که ناجی آن بزرگ مرد جبهه های جنگ شهید چمران بود؛ شهیدی که توانست پاوه و بیشتر مناطق کردستان را از دست دشمنان داخلی و خارجی نجات دهد. آری رهسپار دیار پاوه شدیم؛ قبل از رسیدن به منطقه پاوه به یکی از موزه های زیبا و اثر همیشه ماندگار خداوند بزرگ قلعه قوری رسیدیم ؛ در آنجا هر انسانی با دیدن این غار پی به عظمت و بزرگی خداوند مهربان می برد و واقعاً شاهکار خلقت را می بیند. جای زیبا و دلنشینی بود بعد از دیدن غار راهی منطقه پاوه شدیم. در مسیر راه پاوه گردوهای سرسبز با شاخه های آویزان و سر به زیر که نشانی از بزرگی شهیدان آن منطقه بود. نشانه ی این جمله که انسان هر چه بزرگتر و عالم تر باشد سر به زیر تر است، و در مقابل خدای خود محبوبتر و این درختان گردو با میوه های خود که بر روی شاخه هایشان سنگینی می کرد مصداق این جمله ی بالا بود.

هر چه به طرف پاوه نزدیکتر می شدم ؛ نام شهید چمران برایم پر آوازه تر می شد و بیاد جمله معروف و بیاد ماندنی او افتادم آری او در قسمتی از وصیت نامه اش قبل از شهادت نوشته بود «آتشفشان روح من شکفته و قلب جوشانم همچون امواج خروشان دریا به صخره وجودم حمله برد و از حیات من جزء نور، عشق و سوز ، غم و پرستش چیزی دیده نمی شد» آری این تنها من نبودم بلکه اعضای کاروان نیز با ورود به شهر پاوه نام شهید چمران را زمزمه می کردند . در ورودی شهر پاوه و گلزار شهدای آن تمثالی از شهید چمران بر بالای گلزار شهداء همچون نوری می درخشید و تمام نگاه کاروان به طرف آن تمثالی خیره شد و همه با هم صلوات فرستادند و برای شادی روح شهید چمران و شهیدای پاوه فاتحه خواندند. در سرمزار گلزار شهدای پاوه یکی از هموطنان و مسئولین با بیان زیبای از رشادتها و شهامتهای شهیدان آن منطقه گفتند شاید بهترین جمله ای که از نظر من زیبا بود و این هموطن عزیز پاوه ای فرمودند: در مورد شهید چمران بود و اینکه او در بدو ورود به شهر که رو به سقوط می رفت و فاقد آب، برق، و سایل ارتباطی از قبیل تلفن و .... بود توانست با یک بی سیم از کار افتاده که تقریباً از بین رفته بود آن را تعمیر و آن پیام خود را که پاوه در سقوط است را به گوش پاسداران قسمت کرمانشاه برساند و آنها و آنها نیز آن پیام شهید چمران را به دفتر رهبر کبیر انقلاب بردند و آنجا بود که نقش شهید چمران جلوه تر شد. او از بی سیمی خراب و از کار افتاده توانست پیامی بزرگ را به محضر امام خمینی (ره) پیر فرزانه خبر می دهد و ایشان نیز آن فرمان مهم و حکم حکومتی را صادر و اعلام می دارند که بعد از فرمان امام که 24 ساعت به فرماندهان وقت فرصت داد تا نیروهای خود را با تمام تجهیزات به طرف پاوه روانه کنند و اینجا بود که دستاوردهای یک فرماندهی بزرگ به نتیجه می رسد و پاوه با وجود دادن شهدای زیادی، همانند درختان سپیدار آن منطقه قد علم می کند و صاف می ایستند و دشمنان پا به فرار می گذارند و پاوه پیروز می شود. و دشمن کور و نا امید و پشیمان به طرف لانه های خود می رود. هر چند وقتی این جمله ی معروف شهید چمران در مورد پاوه که گفته بود «پاوه اسمی لطیف که در آن خشن ترین قتل عام صوورت گرفته است» که بر سر در گلزار شهدای پاوه بود را می بینم قطرات اشک از چشمانم سرازیر می شود و چشمان همه ی کاروانیان از قطرات اشک سرازیر و گلزار شهدای پاوه را شستشو می دهد.

آری شهر پاوه پایان سفر ما بود ولی پر از خاطره ها، خاطره های که همانند نوشته های روی سنگ برای همیشه باقی خواهند ماند.

بعد از صرف نهار راهی دیار کرمانشاه شدیم و بعد از اقامه نماز مغرب و عشاء و صرف شام در قرارگاه نبی اکرم (ص) کرمانشاه راهی خطه خوزستان شدیم. بعد از گذشت 12 ساعت به شهر شهید پرور ایذه رسیدیم و این پایان سفر ما بود. قبل از ورود شهرمان تمام لحظه های سفر را مرور می کردم و با خود می گفتم ای کاش این سفرها تداوم داشته باشد و بتوانیم به تمام مناطق عملیاتی سفر کنیم تا بزرگی و عظمت شهیدان انقلاب اسلامی را بفهمیم و بدانیم که چقدر برای سربلندی ایران تلاش و مجاهدت کردند و با خونشان ای ن سرزمین کهن را نگه داشتند. پس ما پاسدار خون شهدا هستیم و باید بتوانیم از قطره قطره ی خون آنها تا آخرین لحظه ی عمران دفاع کنیم. و نگذاریم بیگانگان و دشمنان قطره های خون شهیدانمان را نادیده بگیرند، بلکه با چنین سفرهای و با کارهای فرهنگی نگه دار خون آنها باشیم.

برای شادی تمام شهدای اسلام و روح ملکوتی امام راحل صلوات




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : یکشنبه 93 دی 7 :: 2:53 عصر :: توسط : علیرضا احمدی

مچاله می شود

 

تمام تنم ؟!

 

وقتی مرورگر ذهنم

 

جشن تولدت را

 

مرور می کند !

 

و

 

کوچه های

 

دلتنگی ام

 

بغض . . .

 

 

تولدت مبارک 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : چهارشنبه 93 دی 3 :: 6:14 عصر :: توسط : علیرضا احمدی
<   1   2   3   4   5   >>   >   
درباره وبلاگ
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 69126