باران نگاه
 
 

        پیرمرد جوان...

 

      هوا ابریست ، صداى سوز هاى تند  باد ، عابران با چتر هاى رنگى ! سیاه ، سبز، قرمز!؟ هر

 

کدام در گوشه اى از خیابان  در حال رفت و آمدند . آسمان با غرشهاى ترسناک خود باعث مى شود،

 

گام هاى کند عابران تندتر شود. بارش باران آغاز مىشود.

 

      طولى نمى کشد تمام خیابان پر از آب مى شود. در گوشه اى از خیابان پیرمردى سالخورده ، با

 

صندوقى چوبى و تکه پلاستیکى بر زیر پاى خود! در حال جار زدن است؟ محاسن سفیدش یادگار روز

 

هاى جوانى است ، چین و چروک هاى صورتش حاصل زحمات زیادى درزندگى است. با صداى گرفته

 

جار میزند: بیا ببَر حراجش کردم، آخه شبه، دونه اى صد تومان، بیا موز! موزتازه! 

 

            خیابان  خلوت  شده  بود و فقط  صداى گرفته  پیرمرد همدم  قطرات باران شده بود. هوا رو به

 

      تاریکى مى رفت و صداى  قطرات باران و سوز هاى باد  تند تر مى شد. دیگر عابرى در خیابان دیده

 

      نمى شد، تنها پیرمرد با آن صندوق چوبى و مقدارى موز و پلاستیکى در زیر پایش. از کنارش رد   

 

      شدم ، براى یک لحظه چشمانم به او خیره شد، چند قدمى فاصله نگرفته بودم، صدایم زد!

 

      « آهاى جوان !؟ آهاى آقا؟ »

 

      به طرف او برگشتم، از من خواست تا صندوق چوبى و وسایل او را در گارى چهار چرخ او بگذارم ،

 

      باعجله آنها را برداشتم و در گارى گذاشتم. با لحن و صداى گرفته اش از من تشکر کرد و باز با همان

 

      صداى گرفته خود:

 

      بیا موز، موز دونه اى صد تومان، بیا موز...

 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 91 آذر 20 :: 11:16 صبح :: توسط : علیرضا احمدی

       در گوشه اى از حیاط  مدرسه نشسته، ساکت و تنها، به دانش آموزانى که در حیاط مدرسه بازى مى کنند، نگاه مى کند غرق در سکوت، هیاهو و صداى دانش

 

     آموزان مانع از سکوت خیره کننده او نمى شود. همه در مدرسه سر و صدا و شادى مى کنند، ولى نگاه محمد چیز دیگرى را مى گوید. سرد و مبهوت و بى رمق است.

 

     معلم دانش آموزان را صدا مى زند، بچه ها، بچه ها کمتر دنبال هم بدوید، بچه ها ساکت! محمد در کنج دیوار حیاط مدرسه فقط  نظاره گر بازى همکلاسیهاى خود است.

  

        چشمانش پر از اشک و  نگاهش به دنبال کسى است، انگار گمشده او قرار است الان  وارد مدرسه شود، هر لحظه چشمانش به  در حیاط خیره تر مى شود ، در

 

     همین هنگام که نان خشک را ازکیفش بیرون مى آورد و در دهان مى گذارد،مادر یکى از همکلاسیهایش وارد مدرسه مى شود و در مورد درس پسرش از آموزگار سؤال

 

     مى کند . دست محمد به طرف نخى که به کیف نایلونیش بسته بود مى رود و آن را در دهان مى گذارد و فقط نظاره گر صحبتهاى معلم و مادر همکلاسیش مى شود و با

 

     دست دیگر خود تکه نان خشک را از کیفش بیرون مى آورد و در دهان مى گذارد.

 

                جلوتر مى روم، وقتى به او نزدیک شدم سعى مى کند تکه نان را از من پنهان کند. ولى من به دنبال علت گوشه گیرى چند وقت او بودم. آخر محمد در روزهاى

 

      اول یکى از دانش آموزان پر جنب و جوش و شاداب مدرسه بود و زرنگ و شیطون. الان چند وقتى است که حسابى حالش گرفته از او سؤال مى کنم؟

 

      مى گوید: اجازه آقا:

 

      چند وقتى است مامانم را برده اند بیمارستان او هر شب مرا از خواب بیدار مى کند و صورتم را مى بوسد همیشه شبها پیشم مى آید. در گوشه دیگر تمام دانش آموزان

 

      صحبتهاى محمد با آموزگار را گوش مى دادند همه با هم به طرف محمد مى روند و دست او را مى گیرند، آموزگار او  را بغل مى کند  و همراه دانش آموزان به  طرف

 

      دفتر مدرسه مى روند !  چند ماهى است از این ماجرا مى گذرد ولى  محمد هنوز هم چشمانش به در حیاط مدرسه خیره مى شود و دوباره تکرار همان جملات ؟! مادرم  

 

      هر شب پیشم مى آید و صورتم را مى بوسد، مادرم ... 




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 91 آذر 20 :: 11:15 صبح :: توسط : علیرضا احمدی

کــوچ آستـاره

 

با صبح آستاره بلند شدم

صدای هی جارهی جار

مال کنون ایل

به پهنای

سرزمینمان پیچید

نگاهم پر پر می زد

به دنبال کوگ تاراز

به براَفتو رسیدم

کوگ تاراز

بال زنان به افق آسمانها

رفته بود

سرتا سر ایلمان به بغض

ترکید.




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : دوشنبه 91 آذر 20 :: 11:14 صبح :: توسط : علیرضا احمدی

نهالستان پرواز

 

شهیدان زنده و نامشان جاودانه خواهند ماند . دفاع مقدس یاد آور رشادتها و دلاوریهای مردانی پر کار و با صلابت بوده که توانستند برای همیشه در اذهان ما بمانند . تک تک شهیدان این مرز و بوم نامشان در قلب تاریخ برای همیشه باقی خواهد  ماند ؛ شاید بتوان با نوشتن این واقعیات و دیگر واقعیتها از دلیر مردان دفاع مقدس گوشه ای از رشادتها ی آنان را به تصویر کشید .  

سال  1363 برایم بهترین خاطرات بود ؛ روستایی که چند کیلو متری با شهر فاصله داشت و مدرس? شهید گل محمد علی پور که وسط روستا بود ؛ نزدیک صد متری روستا نهالستانی زیبا با درختانی زیباتر وجود داشت که زیبایی خاصی به روستا داده بود . بیاد می آورم روزهای جنگ، روزهایی که تنها آهنگ موزونی که برایم دلنشین بود صدای آژیر جنگ و صدای دلنشین صادق آهنگران .

در آن سالها مردم روستا تلویزیون نداشتند و تنها خانواده های کمی صاحب تلویزیون بودند و ما هم هر چند وقتی به خان? اقوام نزدیک برای تماشا فیلم می رفتیم با شور و نشاط روزهای جنگ ، اخبار و گزارشات  اخبار، بیشترین روزهای رسانه ها بود ؛ با دیدن رزمندگان و صدای تفنگ و توپ و مسلسل در تلویزیون حس عجیبی در وجودم نمایان می شد ؛ برای همین خاطر بود که هرروز ساعتی زودتر به مدرسه می رفتیم و همراه با دوستانم داستانهای رزمندگان جنگ را بازی می کردیم  نه به شیو? تئاتر بلکه با بازی خالصانه و کودکان? خودمان ، هر کدام از دوستان نقشی را به عهده می گرفت ، یکی سرباز عراقی ، دیگری فرماند? ایرانی ، و با این شیوه که در آن موقع به آن تفنگ بازی و به اصطلاح جنگ عراقی و ایرانی بود ، بازی می کردیم ، یکی از دوستانم به نام نعمت همیشه در بازیهایمان نقش شهید را ایفاء می کرد و ما او را برروی نیمکتی می گذاشتیم و با دادن شعار الله اکبر ، خمینی رهبر شهیدان زنده اند الله اکبر او را به طرف کلاس درس که نشان? خاکریز بود می بردیم . در آن لحظات واقعاً حس می کردیم نعمت واقعاً شهید شده و به گریه می افتادیم . نمی دانستیم جنگ چیست ؟ ! دفاع مقدس چیست ؟ و چرا ما با عراق می جنگیم فقط از حرفهای دیگران و رسانه ها آنها را تا حدودی می فهمیدیم . 

یادم هست در یکی از سالها 64 تا 68 سریال تلویزیونی ریس علی دلواری پخش می شد و من همراه دوستانم در نیزارهایی که در اطراف روستا بود ، ساعت ها نقش آن ها را به شیو? خود بازی می کردیم و واقعاً برایمان مسرت بخش بود . آری در طول چند سال دوران دبستان از سالهای 63 تا 68 و حتی اوائل دور? راهنمایی با عده ای از بچه های همکلاسی  به خاطر شور و شوق جنگ در آن سالها : نقشهای رزمندگانی که هرز گاهی از تلویزیون می دیدیم در مدرسه بازی می کردیم . چه روزهایی که مدیر مدرسه بخاطر این کار مار را تنبیه می کرده چرا که فکر و ذکرمان شده بود ؛ جنگ ! تفنگ ! ؟ شهید یا اسارت .

یک روز از ترس اینکه مدیر مدرسه ما را دو باره تنبیه می کند با همفکری بقیه دوستان تصمیم گرفتیم به نهالستانی که در نزدیکی روستا بود برویم و در آنجا بازی هایمان را انجام دهیم ( تفنگ بازی ؛ جنگ سربازان ایران و عراق )  نهالستان پر از درختان و علف زارهای زیبا بود ، درختهای سر به فلک کشیده بید ، انار ؛ گلهای محمدی ؛ خلاصه نهالستان مملؤ از درخت بود . وقتی تک تک گلهای زیبای محمدی را میدیدم بیاد شهیدان که در تلویزیون می دیدم می افتادم با بوییدن هر گل یاد شهیدان در ذهنم نمایان می شد ؛ هر چند در آن سالها بخاطر سن و سال کمی که داشتم نمی توانستم واژ? شهید و شهید بودن را خوب درک کنم . نهالستان نگهبانی داشت که هنگام ورود به باغ اجاز? ورود به ما نمی داد ؛ ولی وسا طتهای جوانی خوش برخورد و خوش سیما باعث شد که در طول هفته ساعتی در آنجا بازی کنیم . نعمت آواز قشنگی داشت و همیشه آهنگهای  آهنگران را می خواند و من و بقیه دوستان با حال و هوای خاص سینه می زدیم ؛ از لابه لای درختان سر به فلک کشیده و از درون بوته های گلهای محمدی جوانی رعنا و خوش سیما با داشتن کتابی در دست خود تمام حرکات ما را زیر نظر داشت و هنگام ورود ما به نهالستان و بازی در آن جا ، کتابش را می بست و به ما خیره می شد . نگاهش تک تک ما را می پایید ، نگاهش معنی دار بود ، خصوصاً موقعه ای که نام شهیدان را بر زبان می آوردیم و نعمت با صدای دلنشین خود که شبیه آهنگران بود می خواند خلاصه هر روز قبل از شروع کلاس درس ساعتی را در آن جا می گذراندیم و نقش هایی را بازی می کردیم که در آن زمان واقعیتهای خودش را داشت در یکی از روزها آن جوان مرا صدا زد ؛ بعد از احوال پرسی و پرسیدن کلاس و نام معلم ؛ دست در جیبش فرو برد و شکلاتی به من داد ؛ و در ادامه به من گفت : علیرضا جان درست را بخوان و سعی کن همیشه پسر خوبی باشی بعد به من آفرین گفت و گفت : برو با دوستانت بازیت را ادامه بده . ثانیه ها و ساعت ها و روزها می گذشت و هر روز با دوستان در نهالستان بازی می کردیم . هر روز در نهالستان ستار را می دیدم ؛ کتابی در دست و با لبخند مهربان خاص خودش . وقتی به چشمانش نگاه می کردی ؛ انگار می خواست حرفهای ناگفته ای به من و دوستانم بگویید ، در چشمانش همیشه غروبی غمگین بود . اولین روزهای آذر ماه سال 66 بود ؛ صدای سوزهای  تند باد ، غرش آسمان ابرهای سیاه ، و درختان نهالستان خالی از برگهای همیشه سبز ، بوته های گل محمدی بدون گل ، غرشهای آسمان و باریدن نم نم باران .

سر کلاس درس نشسته بودیم ؛ معلم درس علوم تدریس می کرد ، ناگهان صدای فغان و ناله از دل روستا بلند شد ، صدایی که قلب تک تکمان به شماره افتاد ، سرو صدا و ناله و فغان هر لحظه زیادتر می شد ساعت آخر کلاس بود و بعد از چند لحظه معلم به درون حیاط مدرسه دوید ، زنگ مدرسه زده شد و هم? دانش آموزان با کیف و کتابها در دست به طرف صدای ناله هجوم آوردند ، همه با هم می دویدیم :

لحظه ای بعد آژیر آمبولانس و ماشین های پشت سر آن ، نهالستان و قبرستان روستا را که به هم چسبیده و نزدیک هم بودند ، طی کردند آژیر آمبولانس زیاد و زیادتر می شد ، هیاهو ، ناله و فغان زن و مرد ، پیر و جوان با پاهای برهنه ، نزدیک به صدها ماشین پشت سر هم ؛ ماشین آمبولانس جلوی قبرستان توقف می کند ؛ سربازان با چکماهای سیاه و لباس های سبز در آمبولانس را باز کردند تابوتی از درون آن کشیده می شود . مردم همه با هم بر سر و صورت خود می زنند ، گریه و زاری ُکل قبرستان و نهالستان را فرا گرفت ؛ برادر شهید از خود بیخود می شود و بر زمین می ُافتد مادر داغ دیده جرعه های خون او را در تابوت بوسه می زد . و من با چشمانی گریان بیاد ستار می اُفتم ! باران تُند تر می شود و سوزهای باد درختان نهالستان بیشتر با خود می گویم آسمان نیز برای ستار گریه میکند و من هم شروع کردم به گریه کردن .

آری شهید کسی نبود جزء ستار مقصودی .

 

روحش شاد و یادش گرامی




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 91 آذر 7 :: 12:5 عصر :: توسط : علیرضا احمدی

دیدار بی بازگشت

 

کیفی در دست داشت ، آرام آرام از پله های سیمانی جلوی در خانه اش پایین می آمد . زیر لب زمزمه هایی از صلوات بر لبانش جاری ، تسبیحی سیاه با دانه های کوچک در بین انگشتانش تند تند رد می شوند ، خیابان های شهر خلوت ، آسمان پوشیده از ابرهای سیاه ، دانه های گرد باران آرام آرام از آسمان ابری بر روی چادرش بوسه می زنند ، با خوشرویی با عابران پیاده احوال پرسی می کند، مهربانی و خوش خلقیش زبا نزد اهل محل است . بچه ها همیشه منتظر قدمهای آرام او هستند آنها هر روز جمعه جلوی در خانه هایشان منتظر گذر او هستند آخه او هر روز جمعه برای اقامة نماز راهی مصلا می شود قبل از رفتن به مصلا بر سر راه خود به بچه ها نقل و شیرینی می دهد به آنها می گوید :

امروز روز امام زمان (عج) است . بچه های عزیزم نوش جان کنید و صلوات بفرستید . بعد از این که احوال پرسی او با بچه ها تمام شد  به راه خود که همانا رسیدن به مصلا است ادامه می دهد.

با گامهای آرام و شمرده خود را به مصلا می رساند کیفش را از زیر بغل در می آورد ، دسته های پنبه بسته اش را به زحمت به درون کیف می برد و مُهر و جا نماز و قرآن کوچکی را از درون کیف  بیرون می آورد . بعد از لحظاتی نماز شروع می شود . بعد از خواندن نماز وسایل خود را جهت رفتن به تپة نورالشهداء که در قسمت بالای شهر است جمع آوری می کند.

برای رفتن به تپة شهداء گامهایش را تند تر می کند تسبیحی که بین انگشتان می چرخد ذکر صلواتهای او را هر لحظه زیادتر می کند. به نزدیکهای تپه رسید سکوت غمگینی فضای اطراف محوطه را پر کرده بود. پیر زن دیگر توانی برای ادامه راه نداشت ولی بالاخره با هر زحمتی که بود خود را به آنجا رساند . دستهای لرزانش را بر روی سنگهای سیاه مزار رهاء می کند ، فاتحه شروع می شود و اشکهای پیر زن بر روی مزاری از گلزار شهداء غلتان غلتان گرد و خاکهای روی مزار را با خود می برد ؛ دستش را در درون کیفش می برد و عکسی همراه با وصیت نامه ای از فرزند شهیدش بیرون می آورد ، آری عکس پسر شهیدش ! شهیدی که هر جمعه با او ملاقات می کند و با او صحبت و در دل می کند ، ! سنگهای مزار تپة شهداء نام شهیدان گمنامی است که فرزندان روح الله هستند . پیر زن مشغول صحبت و در دل با آنهاست ناگهان نزدیکهای تپة شهداء اتوبوسی مملو از جمعیت می ایستد مسافران یکی یکی از اتوبوس خارج می شوند ، از میان جمعیت پیاده شده از اتوبوس ؛ پیر زنی با عصای در دست به زحمت بیرون می آید ، نگاه معناداری به اطراف تپة شهداء می کند. انگار گمشده ای دارد که باید او را ببیند نگاهش در موج جمعیت گم می شود همة نگاههای جمعیت به طرف اوست ؛ عصایش او را همراهی می کند ؛ به مزاری که پیر زن در کنار آن نشسته نزدیک می شود ؛ در کنار او می نشیند ، مسافت زیادی را طی نموده و از دیاری دور آمده ، چشمانش پر از اشک ، با قامتی خمیده سر خود را بر مزار شهید گمنام می گذارد مزارش را غرق بوسه می کند. سیل اشک مجالی برای گریه های او نمی گذارد دستش را بر روی شانه هایش می گذارد ، انگار که هردویشان دردی مشترک دارند و هر دو دنبال گمشدة خود می گردند دستهای لرزانش را به طرف وصیت نامه می برد جمعیت زائران پشت سر آنها ایستاده اند ، همة نگاهها به طرف او که وصیت نامه را در دست گرفته می افتد ؛ با صدای لرزان و گرفته شروع به خواندن وصیت نامه می کند .

 

«بسم الله الرحمن الرحیم» 

پس اولین وصیت من به آنهایی که با من هم مکتب هستند این است که فقط و فقط در فکر جبهه و شهادت نباشند ( البته مسئله اصلی جنگ است ) انجام دادن وظیفه ای که هر فرد مسول آن است . خود جبهه ای که شیاطین درونی ( نفس اماره) و شیاطین بیرونی در آن جبهه در برابر انجام وظیفه به روش اسلامی در مقابل تک تک افراد مسؤل ، لشکر کشیده اند و در حال جنگیدنند . برای دیدار با خدا باید در خود فرو رفت و فکر کرد و ارزش نعمتهای او را سنجید و درجه استادی و ماهریت او را تخمین زد و بخشندگی و مهربانی او را درک کرد.

 راهنمایی ما در قرن بیستم ( قرن صنعت و جهالت و بی بند و باری) روح خدا خمینی بت شکن است.

من آرزو داشتم که جامعه ای را ببینم که امام زمان آن را می سازد و در آن غیر از راستی و ایمان عمل صالح چیزی نیست . من آرزو داشتم که درد و رنج تمام مادران ( بخصوص آنها که از نداری مال و دوست داشتن فرزند 12 ماه روزه هستند ) که همیشه در درد و رنج هستند برداشته شود.

رفت به میدان جنگ چون علی اکبر                       تا کند یاری دین اسلام و رهبر

تا دهد در این راه هم جان و هم سر                        تا همچون گل لاله بشود پَرپَر

غم مادری که زدست داد جوانش                          ز دست داد امید و زدست داد توانش

در پایان اضافه می کنم تا وصیت نامه ام را در بالای سر قبرم نوشته و نصب کنید.»

بعد از خواندن وصیت نامه ، صلواتهای مکررّ زائران در کوه پیچید ؛ نگاه هر دو پیر زن در هم گره می خورد : بعد از لحظاتی صدای راننده اتوبوس زائران را به سوار شدن فرا می خواند ، یکی به طرف خانه می رود و دیگری برای عزیمت به دیارش سوار اتوبوس کاروان زیارتی می شود ،آری آن دو پیر زن از هم جدا می شوند و می دانند که هر یک از این شهیدان گمنام فرزندان مفقودالاثرشان می باشند ؛ فرزندانی که در جای جای ایران نامشان آوازه نام مهدی ( عج ) است.




موضوع مطلب :

ارسال شده در تاریخ : سه شنبه 91 آذر 7 :: 12:4 عصر :: توسط : علیرضا احمدی
<   <<   11   12   
درباره وبلاگ
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 76
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 69190